پیمان قاسم خانی، نویسنده، بازیگر و کارگردان سرشناس سینمای ایران در برنامه «دوستان صمیمی» امیرمهدی جهل در یوتیوب حضور یافت و با زبانی ساده و روزمره درباره بسیاری از مسائل زندگی شخصی و کاری خود صحبت کرد.
بخش های جالبی از صحبت های پیمان قاسم خانی انتخاب شده است. (توجه داشته باشید که این متن بر اساس زبان محاوره ای نوشته شده است).
قاسمانی: من نه از اینستاگرام استفاده می کنم نه هیچ چیز… به هر حال زیاد دنبال ارتباط نیستم، با دیدن خیلی ها راحت نیستم، در گوشه خودم راحتم.
حتی در محل کار ترجیح می دهم تنها غذا بخورم، بعد برای بعضی ها سوء تفاهم می شود که چرا خود به خود بوق می دهد، اینطور بود و اخیراً بیشتر و بیشتر شده است، اما من را اذیت نمی کند.
من آدم طفره ای نیستم الان یه کار دارم هر روز با 50 نفر سر و کار دارم میگم و میخندم ولی فقط میگم وقتی تموم شد زود برم خونه…
بهترین لحظات من بودن در کنار خانواده، تنها بودن و تماشای فیلم است…
کارگردانی اصلا ترجیح من نیست، از این شدت حوصله ام سر رفته است
متاسفم که مزاحم مردم می شوم، به عنوان کارگردان باید با آن کنار بیای، باید مردم را بیدار نگه داشت، خسته می شوند، من نمی توانم خسته شدن مردم را ببینم، توجه من به پشت صحنه می رود و…
من قطعا طرفدار نیستم
فکر می کنم عجیب ترین توهینی که به من شد «هوس باز» بود، من فیلم سن پترزبورگ را بازی کردم، بیشتر مردم آن را جدی گرفتند، من اصلا اینطور نیستم، هیچ وقت به او نزدیک نبودم، اعتماد به نفس آن پسر را ندارم که بلند شوم و در شکم دختری بخزیم و بگویم: «سلام به بانوی دریایی که می توانم…
بعدش اون فیلم بود اگه تو زندگی به یکی بگم “بانوی دریا و علف” میگه برو جمع کن بابا… یعنی شبیه نبود ولی همه رو باید جدی گرفت این هوس و این ماجراها… یعنی خیلی وقته که این انگ در روم وجود داشت… (بعد از ازدواج با من یه دایی و میترای لوس تماس میگیره)
حالا یه چیز خنده دار اینه که وضع مالی ما زیاد خوب نیست و این اواخر بدتر شده و اینها… می خواستیم خرید کنیم، چیزی که پولش را نداشتم، میترا گفت: “کاش کسانی که می گویند شکر بابا، ببینند که قند بابا نیست، فقط بابا (خنده)
وقتی یه صفحه فیلم نقدی از کار من گذاشت و کامنت ها زیاد بود که همه تعریف میکردن و میگفتن بله این آدم قابل قبول و قابل احترامه و… توی کامنت ها یکی نوشت: این آقا که میگی آدم خوبیه اصلا خبری نیست.
سپس او را دیدم و به او گفتم که حق با من است، من یک شخص کاملاً متفاوت پشت فرمان خواهم بود و نمی توانم کسانی را که اشتباه می کنند تحمل کنم.
اخیراً به همسرم قول داده بودم که دیگر فحش نخواهم داد و حتی شیشه را پایین نمی آورم.
فوتبال بازی کن
همایون شجریان (در فوتبال) آنقدر سرعت دارد که میگفتیم خودش توپ را پاس میکند، سر هم میزند، سرعتش خیلی خوب بود، بازی من هم خوب بود.
سهراب پورناظری بهتر از همایون بود، خیلی بامعرفت و توپباز خوبی بود و بر خلاف همایون بارها توپ را پاس میداد.
رباط و منیسکم در فوتبال پاره شد، پاس را به عقب ترمز کردم تا توپی که از پشت می آمد را بگیرم اما موفق نشدم، بعد گفتند باید عمل کنم، دکتر گفت عمل نکن، عضله چهارسر رانم را تقویت کنم و چند ماه تمرین کردم.
من عاشق فوتبال بودم، این تنها برنامه منظم زندگیم بود، هفته ای دو بار و… اما دیگر این اتفاق نمی افتاد.
فوتبالیست ها را هم خیلی دوست دارم، علی دایی را خیلی دوست دارم، وینیسیوس را دوست نداشتم چون بی ادب بود، شاید چون در فوتبال اینطور نیستم، آدم های با اخلاق را دوست دارم، آنها را خیلی تحسین می کنم.
یه بازیکنی بود به اسم گری لینهکر، یه چیزی توش بود که هیچوقت فراموشش نمیکنم، تا سر حد مرگ کتکش میزد، بعد بلند میشد، نگاه نمیکرد، ادامه میداد، مثلا من الان هری کین رو خیلی دوست دارم.
در این سی سالی که کار می کنم، تو (امیر مهدی ژوله) بااستعدادترین نویسنده ای بودی که با نوشته های من برخورد کردی. من فکر می کنم شما یک استعداد هدر رفته هستید (خنده).
جول: چرا به عروسی من نیامدی؟ تو با مدیری رفتی سفر، من با مهران مدیر موندم، چرا به عروسی من نیومدی؟
قاسم خانی: حدس میزنم منو به عروسی دعوت نکردی، نمیشه بیام عروسی تورور، خیلی دور از تو عروسی رفتم (خنده)
گذر زندگی و احساس واقعی من
اوضاع مالی من خیلی بد بود، پس انداز نکردم، پول ریختم زمین، رفتم مسافرت، کار خریدم (بلیط هواپیما)، چیزی پس انداز نکردم، حالا در تمام دنیا خانه دارم.
داستان سن الان خیلی تغییر کرده، یادم میآید پدران ما در 40 سالگی آدمهای بزرگی به نظر میرسند، الان 60 ساله هستم و این حس را در درونم ندارم، نمیدانم چیست؟
در کار فعلی من ابتدا به من گفتند معلم، بعد کمی خندیدم، بعد دیدم کم کم از پیشوند اسمم کم می شود. بعد دیگه نخندیدم
اما می خواهم بگویم روی صحنه با من مثل آقای (علی) نصیریان رفتار می شود، یعنی همین الان سر کاریم، وقتی کات می کنم، بلافاصله سه نفر من را می نشینند وسط صندلی، می گویم هنوز به خدا نیازی ندارم یا مثلاً وقتی باید 200 متر بروم زنگ می زنند تاکسی می گویند بیا سوار شو.
ما از بیرون اینطور به نظر می رسیم، اما هر کاری می کنم هیچ اتفاقی نمی افتد. من هنوز همون بچه ام، هنوز انیمیشن می بینم، بازی می کنم، ماجراجویی می کنم و… حال و حوصله ندارم.
خنده دار است، اما تا به حال خودم را در این سن و سال در رویاهایم ندیده بودم…
من هم خواب های خیلی عجیبی می بینم، خیلی گریه می کنم، برای هر خبری که می خوانی گریه می کنم، هر چه می بینی، پسر کوچولویی که می بینی پشت جاده ایستاده و چیزی می فروشد، بیشتر وقت ها برای حیوانات، اینجا خیلی گریه داریم، هر چه بزرگتر می شوم دلم لاغر می شود.
من خیلی گریه می کنم اما از احساسات بازی متنفرم
آخرین باری که امروز صبح گریه کردم، فیلم حیوان آزاری بود که دیدم…
به هر حال، من در نوشتن مطالب احساسی خیلی خوب نیستم. من از احساساتی بودن، احساساتی بودن، شاعرانه بودن و همه چیزهایی که در اطراف خود می بینیم خوشم نمی آید.
مهراب (برادر) به حیوان غذا می دهد، پدر، حیوانات زیبا را دوست دارد، باغ وحش را خیلی دوست دارد، من با طبیعت باغ وحش مشکل دارم، قبلا اینطور نبودم اما این اتفاق افتاد.
راستی حضور میترا در زندگی من هم روی من تاثیر گذاشت، اولین ملاقات ما در یکی از این پناهگاه های حیوانات بود، بعد با هم بیشتر آشنا شدیم و دیدم که چقدر با هم اشتراک داریم، مخصوصا عشقمان به حیوانات…
این را هم بگویم: من برای اولین بار میترا را در آن پناهگاه حیوانات (از بهاره رهنمای همسر اولم) دیدم، یک سال و نیم بعد از جدایی از آن مرد شهوتران (خنده).
الان 6 تا حیوان در خانه دارم که 6 تای آنها زباله و…
سری بره; روزهای کمدی من به پایان رسیده است
سریال برره خیلی جالب بود، گاهی صبح می نوشتیم و شب هم همین قسمت پخش می شد.
یک بار دکتری آمد و جلوی ما نشست و با حالتی بسیار محترمانه و تهدیدآمیز گفت: می دانیم که شما مثل ما فکر نمی کنید، اما روزگاری گذشت که از این داستان ها هر چه می خواستید بنویسید…
می دانیم که شما برای تیم حریف بازی می کنید، اما سیاست ما این است که پای بازیکن تیم حریف را نشکنیم، بازیکنان خوبی را از تیم مقابل جذب می کنیم تا برای تیم ما بازی کنند، به شرطی که او در سیستم ما بازی کند، زیرا اگر او بخواهد مقابل ما بازی کند، روز جمعه مقابل او جلوی 100 هزار نفر بازی می کنیم.
گفتم آقا به من توهین می کنی؟ گفت نه، من تو را می ستایم!
بعد از اون جلسه سوار ماشین شدم و اون لحظه خیلی عصبی بودم که نتونم اذیتش کنم یکی از بهترین کتک های عمرم رو همونجا وسط خیابون بهش زدم…
یتنی این یه کتک بود که میخواستم به اون مرد بدم ولی نتونستم (و به یکی دیگه زدم) تو رانندگی… ازم دور شد…
در Barre، من در مورد گفتن چیزهایی بودم که در آن زمان درست بود. اگر کاری نکرده بودیم یا یک قدم به عقب برمیداشتیم، سه قدم جلوتر رفتم و حرفم را زدم و…
ممکن است فکر کند: مثلاً اگر قرار است تأثیر زیادی بگذارد، من شک دارم که الان این اتفاق بیفتد، اما هنوز به ما خوش گذشت، مردم از کاری که ما انجام دادیم، حداقل برای مدتی راضی بودند، فکر نمیکنم این چیز کمی باشد.
(نوشتن برره 2) این کار من نیست، چون آدم آن زمان نیستم، غیر از این که انرژی زیادی صرف می شود و … حالا عصبانی هستم، آنجا (برره) فکر می کردیم که اوضاع کمدی است و می شود با بعضی چیزها شوخی کرد و… حالا به شخصه از این حد عبور کرده ام.
پس فکر می کنم الان وقت انتقاد در پاکت نامه یا این چیزها نیست، یا اصلا نباید انتقاد کرد یا حقیقت را گفت، می روی، برمی گردی، چشمانت پر از اشک می شود. من نمی توانم از این کمدی بیرون بیایم.
طرف رو به تلویزیون می کند، به چشمانت نگاه می کند و می گوید: ما یک خواهشی داریم، امیرحسن قیاسی می تواند با این آدم شوخی کند، من با چنین آدمی شوخی نمی کنم، فهمیدی؟
زمان کمدی من به پایان رسیده است، ترجیح می دهم به جاهایی بروم که درگیر این چیزها نیستم، به خاطر این که به بره و مارمولک فکر نکنم…
ببین یه فیلمی بود به اسم عشقه که اولین فیلمی بود که بازی کردم، یه صحنه ای هست که من ازش خجالت میکشم، تا حالا ندیدمش، یعنی دوبار رفتم سینما، هر وقت اون صحنه اومد بیرون رفتم و وقتی تموم شد برگشتم به اون لکه ننگین زندگیم.
کارگردانی که واقعاً کار من (فیلمنامه ام) را به هم ریخت، من بودم، خوب بود، بد بود، گربه بود، واقعاً فیلمنامه خیلی بهتر از فیلم بود. از خودم راضی نبودم یعنی اگه یکی دیگه همین فیلمو میساخت میگفتم کجا رو خراب کردی از لحن فیلمنامه خوشم نیومد دیوونه بود…
پاورچین همیشه در کارم مورد علاقه من بوده است، حتی بیشنر از باره، سن پترزبورگ برای من خوب بود، آقایان اجازه ورود ندارند، مثلاً خوب بود.
احمقانه ترین روز زندگیم
یکی از بدترین خاطرات زندگی من مربوط به آقای شجریان است، این همان لحظه ای بود که می توانستم گریه کنم چون در مقابل ایشان کاملا بی احترامی شده بودم.
یک بار از خانه سینما به من زنگ زدند و گفتند بیا با مدیران خانه سینما جلسه داریم می خواهیم برای جشن خانه سینما یک طراحی جدید انجام دهیم و آنها…
رفتم وارد اتاق مدیریت شدم و دیدم منشی آنجا نشسته نیست، در را زدم و وارد سالن شدم. دیدم همه مدیران سینما نشسته اند، یک مبل وسط بود، آقای شجریان این طرف نشسته بود، مدیر عامل سینما آقای عسگرپور هم آن طرف نشسته بود، همه بزرگان سینما آنجا بودند، دیدم خیلی ها به من نگاه می کنند، خیلی گیج شده بودم و دنبال جایی می گشتم که بنشینم، آقای شجاع هم در وسط خالی بود. آسگارپور…
رفتم وسطشان نشستم، سلام کردم، لبخند زدم و… و نگو که این جلسه قبل بود، دیدار خانه سینما و باغ هنر بم، درباره آقای شجریان بود.
فضا آنقدر ناخوشایند شد که یکی گفت: “اینجا کمی تنگ نیست؟” او گفت. م.افید بریم اون سالن…همه اون آدمای بزرگ بلند شدن و راه افتادن منم دنبالشون راه افتادم…خیلی چیزایی بود که هیچکی نتونست بهم بگه عزیزم پاشو از اونجا.
فهمیدم کار اشتباهی کردم، آقای صدر عاملی از پشت آمد و پرسید: چه غلطی کردی؟ او گفت. گفت این جلسه آن جلسه نیست، چرا رفتی وسط نشستی؟ ببین هیچی دیگه نیست من برگشتم پیشت. نشستم تو اون جلسه که اصلا به من مربوط نبود و اینجوری عرق می ریختم
از آن به بعد هر بار که به آقای شجریان گوش می دهم عرق می کنم. احمقانه ترین روز زندگیم را گذراندم، روحشان شاد.
منبع: عصر ایران






ارسال پاسخ