به گزارش ایرنا امروز [دیروز] جمعه پنجم دی ماه است [بود] در چهل و هفتمین سالگرد شهادت کامران نجات اللهی؛ استاد 24 ساله دانشگاه پلیتکنیک در اعتراض به سیاستهای رژیم پهلوی مبنی بر محاصره نظامی دانشگاهها و بستن دانشگاهها به روی دانشجویان، کارکنان و اساتید در تحصن اساتید شرکت کرد، اما مأموران رژیم به سمت تحصنکنندگان تیراندازی کردند و نجاتاللهی در جریان این تحصن مجروح شد، اما پس از انتقال به بیمارستان به شهادت رسید.
کتاب «فصل گل یخ؛ روایتی داستانی از زندگی شهید استاد کامران نجات اللهی» نوشته فاطمه فروغی از کتاب های قهرمانان انقلاب انتشارات سوره مهر وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی در 96 صفحه منتشر شد و از زندگی این استاد دانشگاه روایت کرد.
در اینجا مروری بر برخی از بخشهای این کتاب آورده شده است:
من می خواهم مهندس شوم
مادر استاد می گوید: کامران هفت ساله بود که به بجنورد رفتیم، معلم های کامران در دبستان فرخی گفتند پسرت نابغه است، دو سال بعد خانه و زندگی مان را به ارومیه منتقل کردیم، کامران کلاس سوم و چهارم دبستان را گذراند… کمی فکر می کند و بعد به شوهرش نگاه می کند. مادر معلم دوباره می گوید: «کامران از کودکی حساس و دقیق بوده است. کلاس پنجم و ششم که آمد، به سنندج رفتیم. مدرسه…» و این بار می گوید «آها… مدرسه شکیبا».
چند تا از بچه ها دور بخاری کلاس آویزان شده اند، بقیه مشغول انجام کاری هستند. معلم کلاس پنجم وارد کلاس می شود و بچه ها شوکه می شوند. معلم کت و دامنش را صاف می کند و روی صندلی می نشیند. کامران آرام و منظم دفترچه اش را به همراه ژاکت و چکمه و موهای شانه شده اش روی میز می گذارد. معلم طبق معمول ابتدا از دانش آموز باهوش کلاس می خواهد که مقاله او را بخواند و کامران پشت تخته سیاه می نشیند و مقاله او را با عنوان “می خواهم در آینده مهندس راه و عمران شوم. چون…” می خواند.
می پرسم کی اومدی تهران؟ پدر استاد دستش را به صورتش می کشد و می گوید وقتی به تهران رسیدیم شش سال دبستان کامران تمام شد. فرید، کروش و فرحناز نیز به دنیا آمدند. آمدیم و در محله سلسبیل مستقر شدیم. (صفحه 56)
استاد آمار 24 ساله
یکی از دانشجویان می گوید که استاد این دانشکده بوده و در انقلاب سال 57 به شهادت رسیده است. گیج نگاهش می کنم. به چشمانم نگاه می کند و می پرسد آیا او را می شناسی؟ او می پرسد. با تعجب گفتم: بله، او معلم من بود. چهره هایشان حیرت زده است. «مگر نمی دانستی او شهید است؟ به نشانه نفی سرم را تکان می دهم و زیر لب می گویم «شهید» و ناخودآگاه چندین بار این را تکرار می کنم و نمی دانم از آنها خداحافظی کردم یا نه.
صدای قدم هایی را پشت سرم می شنوم. یکی از آنها می آید دنبال من و می گوید: «شاید در کتابخانه چیزی در این مورد شنیده باشید، با من بیایید، خانم ملکی مدت هاست در این کتابخانه کار می کند. با اکراه دنبالش می روم. او پیرزنی را به من نشان می دهد که احتمالاً در شرف بازنشستگی است. نزدیک تر می شویم. او به زن قبل از من چیزی می گوید. زن رو به من می کند و می پرسد: چه سالی آمدی؟ می گویم «56» و کمی صحبت می کنیم. او از قبل از انقلاب در این دانشگاه مشغول به کار بوده و تمام آن روزها را مانند یک نوار در خاطرات خود نگه می دارد. “خوب نیستی؟” او می پرسد. عرقم را خشک می کنم. او برای من یک لیوان آب سرد می آورد. کمی صحبت می کنیم و من آرام می شوم. از قفسه ها کتابی پیدا کرد و به من داد. می ایستد و با کنجکاوی به من نگاه می کند. وقتی جلد کتاب «خاطرات شهید کامران نجات اللهی اوستا» را نگاه می کنم، انگار دیگر راه گریزی نیست و مطمئنم این شباهتی در اسم نیست. او معلم 24 ساله درس استاتیک من است. (34 و 35)
تحصن اساتید دانشگاه پلی تکنیک
پدر می گوید: کامران بعد از تعطیلی دانشگاه ها به بیجار رفت، همین که می آید آقای عسگری به او زنگ می زند و می گوید اساتید می نشینند، سوار اتوبوس می شود و برمی گردد، خانه نیامده، مستقیم به وزارتخانه می رود و انگار می خواهد فضا را عوض کند، بلافاصله می پرسد: کامران آخرین بار کی دیدی؟ می گویم با چند تا بچه به ساختمان وزارت علوم رسیدیم. باید محجوب می ماندیم تا اساتید بدون مشکل وارد ساختمان ما شوند. برخی آمدند. ما آنها را می شناختیم. تعدادشان زیاد نبود. بعداً دیگران آمدند. استاد نجات اللهی چند دقیقه بعد به تنهایی وارد شد.
دکتر مینیم از داخل ساختمان به استاد نزدیک شد و با هم وارد ساختمان شدند. بچه ها به نام افسر رابط وارد ساختمان شدند. آنها گزارش دادند که منشی وزیر از ورود آنها ممانعت به عمل آورد اما آنها بی توجهی به این موضوع وارد سالن طبقه ششم شدند و دست به تحصن زدند. وضعیت غیر عادی بود. نگهبانان آمدند و ساختمان را محاصره کردند و ورودی را مسدود کردند. کم کم توجه رهگذران را به خود جلب کرد. یکی یکی ایستادند و سؤال کردند.
جمعی از ما اعلامیه تحصن اساتید در ساختمان وزارت علوم را بین مردم پخش کردیم. به نمایندگان تحصن دانشگاه تهران نیز اطلاعیه هایی دادیم. دقایقی بعد تیمی از خبرنگاران در حوالی ساختمان از خودرو پیاده شدند و با دوربین و تجهیزات به سمت درب ساختمان رفتند. یک مامور با آنها صحبت کرد. خبرنگار به سمت جمعیت حرکت کرد و فیلمبردار او را تعقیب کرد. آنها شروع به تهیه خبر از راهپیمایی مسالمت آمیز گروهی از دانشجویان در اطراف وزارتخانه کردند. با شنیدن مصاحبه های ساختگی، چند دانشجو با عصبانیت به تصویربردار حمله کردند و نوار دوربین را پاره کردند. گروه فیلمبرداری هم رفتند.
فقط یک نشستن آرام
استاد محمود که در مقابل اتاق عمل به شهادت رسیده بود با صدای بلند گریه می کرد. ناگهان یکی گفت: فرض کنیم او هنوز زنده است. اگر بفهمند که او به قتل رسیده است. از ما می گیرند، معلوم نیست چه خواهند کرد.» نیروهای امنیتی بیرون منتظر بودند تا جنازه را ببرند، اگر آن فرد این پیشنهاد را نمی داد، جنازه را از ما می گرفتند و نمی توانستیم فردای آن روز مراسم را برگزار کنیم، دیگران پیشنهاد او را پذیرفتند، قرار شد استاد را به بیمارستان دیگری زیر نظر اساتید دانشگاه تهران ببرند.
یکی از پزشکان ماسک اکسیژن را روی دهان پروفسور گذاشت تا ماموران مشکوک نشوند و برای بردن او جلو بیایند. آنها به مأموران درب منزل اطلاع دادند که وضعیت سلامتی وی نامناسب است و باید به بیمارستان مجهزتر منتقل شود. استاد را به بیمارستان هزار تختخوابی بردیم، اساتید دانشگاه تهران او را معاینه کردند و گزارشی نوشتیم. دو ساعت بعد رسماً اعلام شد که پروفسور کامران نجات اللهی، استاد دانشگاه پلی تکنیک و یکی از محاصره کنندگان ساختمان وزارت علوم به ضرب گلوله کشته شده است.
مرضیه توضیح میدهد: «هیچ وقت فکر نمیکردیم اینطوری شود، همه شوکه شده بودند، نمیدانستیم شهید شده است، در باغ بیمارستان بیور منتظر بودیم که معلم را با ماسک اکسیژن آوردند، پرتو امیدی به سراغمان آمد و گفتیم معلم زنده است، گفتیم ما را به بیمارستانی میبرند که هزاران تخت دارد، صدای نماز را همه در خیابان میشنیدیم. چندساعته خبر شهادت معلم بود: همه بچه ها جمع شده بودند از خاطرات استاد نجات اللهی همگی آروم شدیم، بقیه شروع به گریه کردند.
تنفس مصنوعی
عکس ها را به من می دهد. آن را برمی دارم و یکی یکی ورق می زنم. عکس درب وزارتخانه. چند نفر در حال صحبت با نگهبانان و یکی از نگهبانان. عکسی از جلوی ساختمان و یک بنر بزرگ که کمی به سمت بالا متمایل شده و با قلم قرمز نوشته شده «ما از شما حمایت می کنیم». عکس آمبولانس و چند نفر که کنار در باز آن ایستاده اند; عکسی دور از بالای ساختمان وزارتخانه و چند نفری که سر و کتف و دستشان از تراس دیده می شود.
در حالی که دارم به عکس ها نگاه می کنم، هوسرف با من صحبت می کند. مرضیه او را از آشپزخانه بدرقه می کند. حوالی ساعت 2.30 بعد از ظهر روز 14 دی ماه، استاد نجات اللهی و چند تن از اساتید به تراس طبقه ششم رفتند و از آنجا به تماشای جمعیت نشستند، ناگهان صدای تیراندازی شنیده شد، نگاهی به اطراف انداختیم، تیری از ساختمان روبرو شلیک شد و استاد را اصابت کرد و استاد را به زمین رساندند. چند نفر برای کمک متوجه شدند که او هنوز زنده است.
مرضیه به اتاق پذیرایی برمی گردد. کنارم می نشیند. لیوان را برمی دارد و کمی از چایش را از دهانه لیوان می مکد و آهی می کشد: «در طبقه پایین جلوی وزارت خانه نشسته بودیم که صدای تیراندازی را شنیدیم، عجیب بود. قبل از آن هیچ تیراندازی نبود؛ حتی نگهبان هایی که روی زمین بودند هم اطراف را نگاه می کردند. بعد صدایی از بالا شنیدیم. متوجه شدیم که چیزی اتفاق افتاده است، اما ما به سمت در رفتیم. داشتیم با نگهبانها بحث میکردیم، ناگهان چند نفر از اساتید را در راهرو دیدیم که یک نفر را از پلهها پایین میبردند، صدای آژیر آمبولانس نزدیکتر و نزدیکتر میشد. شنیده شد. استادان ناگهان از در بیرون آمدند. یکی از دوستان هوسرو فریاد زد کامران بکش کامران… و خیابان شلوغ شد.
کامران را کشتند تا بقیه را بترسانند
شهادت معلم بر معلم عسگری تأثیر بسزایی داشت. او گفت وقتی کامران در بیمارستان بستری شد اساتید دیگری در طبقه ششم اقامت داشتند. وقتی خبر شهادت را دریافت کردند، ترتیبی دادند که روز بعد عده ای در تشییع شرکت کنند و عده ای در آنجا بمانند و به تحصن ادامه دهند. آنها معتقد بودند که کامران را کشتند تا دیگران را بترسانند. همه آنها وزیر علوم را مسئول قتل عمدی کامران دانستند و این موضوع را تلفنی از طریق نمایندگان متحصنین به وزیر اعلام کردند و از او خواستند که پاسخگو باشد. وزیر گفت که این قتل قطعا کار عوامل رژیم نبوده و هیچ موضوع دیگری محاصره کنندگان را تهدید نمی کند. او همچنین می گوید که مخالفتی با برگزاری مراسم فردا ندارد.
در آن شب برخی از اساتید گروهی را از بین خود انتخاب می کنند تا در طبقات ساختمان نگهبانی بدهند و در برابر حمله احتمالی نگهبانان آماده شوند. حوالی ساعت 01.30 افسر وظیفه در طبقه همکف صدایی می شنود و سایه ها را می بیند. خبر به طبقات بالا می رسد. ناگهان صدای شلیک گلوله شنیده می شود و نگهبانان پلیس و فرماندار نظامی به ساختمان حمله می کنند. اساتید تصمیم می گیرند تا مردم را از وضعیت داخل ساختمان آگاه کنند. آنها پنجره ها را باز می کنند و فریاد می زنند تا حمله نظامی را اعلام کنند. به دلیل منع رفت و آمد و بسته بودن پنجره ها به دلیل سرمای زمستان، هیچکس صدای آنها را نمی شنود. (صفحه 50)
شهید مردمی
تمام خیابان های منتهی به بیمارستان هزار تختخوابی و دروازه های ورودی بیمارستان در محاصره تانک ها و خودروهای نظامی بود. حدود چند هزار نفر در خیابان های اطراف تجمع کردند. چند دانشجو روی زمین نشسته بودند و به درب بیمارستان نگاه می کردند. هلیکوپترها مدام بر فراز جمعیت پرواز می کردند و همه چیز را تحت کنترل داشتند. برخی از خبرنگاران و دانشجویان خود را به زور وارد ساختمان بیمارستان کردند. آیت الله سید محمود طالقانی به همراه دو نفر دیگر ساعت 9 صبح درب بیمارستان حاضر شدند. یک سرتیپ جلوی در از ورود آنها جلوگیری کرد. دوربین خبرنگاری که از این صحنه عکس گرفته بود توقیف شد. برخی از مسئولان بیمارستان بیرون رفتند و با یکی از فرماندهان صحبت کردند. سرانجام به آیت الله طالقانی و دوستانش اجازه ورود به بیمارستان داده شد. آیت الله طالقانی در جمع حاضران درباره همبستگی ملت در مبارزه با نظام سخنرانی کرد.
ساعت 11 صبح پیکر کامران و پیکر دانش آموز مسعود دهقان که روز گذشته به شهادت رسیده بود در محاصره گل های سفید از بیمارستان خارج شدند سپس آمبولانس حرکت کرد و جمعیت پشت سر آن شروع به راهپیمایی کردند. مردم در میدان 24 اسفند که اکنون میدان انقلاب نامیده می شود تجمع کردند. دانشجویان شعار «استاد نجات اللهی شهید مردم» سر دادند. شاگردان کامران به آمبولانس و ما نزدیک می شدند و گریه می کردند. ناگهان بدون هشدار به مردم گاز اشک آور شلیک کردند. سپس شروع به تیراندازی به سمت جمعیت کردند. ناگهان جمعیت متفرق شد. برخی روی زمین دراز می کشند یا خود را در آب یا زیر ماشین ها پنهان می کنند. گروهی دیگر به سمت خیابان های فرعی دویدند. همه ما گیج شده بودیم. اصلا فکر نمی کردیم در روز مراسم این اتفاق بیفتد.
گروهی از سربازان به دنبال مردم در خیابان های فرعی می دویدند. دقایقی بعد تیراندازی کمتر شد و ماجرا تمام شد. آمبولانس ها برای انتقال کشته ها و مجروحان به میدان رفتند. جمعیت دوباره جمع شدند و کامران را به بهشت زهرا بردند. در بسیاری از شهرها مراسم بزرگداشت و راهپیمایی برای بزرگداشت کامران برگزار شد که متاسفانه منجر به درگیری و شهادت مردم شد.






ارسال پاسخ