آن روزها هم روزهای از دست دادن بود. وقتی احمد شاملو رفت، دو ماه بیشتر از مرگ نابهنگام گلشیری نگذشته بود. وقتی از میان جمعیت بیرون آمدم، مردی خسته با موهای پرپشت را دیدم که زیر درختی با سایه نازک نشسته بود. چشمانش به زمین بود. او با چوب کوچکی روی خاک نقش های کم رنگی می کشد. غرق تماشای او بودم که صدای آشنایی را از پشت سرم شنیدم که پرسید: میشناسیش؟ من او را نمی شناختم.
او همکار من بود. در روزنامه ای که کارآموز بودم. او گفت: آن که در چراغ جادو گیر کرده، غول سینمای ایران است. او ناصر تقوایی است. همان جا میخ زدم. من او را می شناختم. بیشتر از آشناهایی که سلام می کنم. او را فریم به فریم روی پرده سینما در فیلم های «کاپیتان خورشید» و «ای ایران» تماشا کردم. با او به ماسوله رفتم و در میان خرابه های بندر لنگ برق، مروارید «خواجه مجید» نظرم را جلب کرد. عزاداری ناصرخان برای دوستش احمد شاملو آرام بود. همانطور که شایسته چهره شریفش است. دینداری در گوشه ای از دلم ماند. تکه ای از آن را با خودم آوردم. غول سینمای ایران برای فیلمبرداری آخرین فیلمش کاغذ به خط آماده می شد. نه او و نه ما نمی دانستیم که این آخرین فیلم او روی پرده بزرگ خواهد بود.
چهار سال بعد در ساختمانی قدیمی در موسسه کارنامه روبروی او نشستم. از ادبیات، سینما، فوتبال، فرهنگ، جنوب، ایران، زبان فارسی و زندگی صحبت کرد. او می گفت هیچ داستانی بد نیست، همه موضوعات، همه داستان ها قبلا بارها گفته شده است و این ساختاری است که به موضوعات و داستان ها جان می دهد. فیلمنامه می نوشتیم، داستان می نوشتیم و با اشتیاق برایش می خواندیم. شما از هر داستان چیزی دریافت می کنید. او معتقد بود که یک داستان خوب عیب های خود را فریاد می زند، بنابراین به ما یاد داد که خوبی های داستان ها را ببینیم و پیدا کنیم. پر از داستان، موضوع و ایده بود. در همان لحظات، در همان روزها، در همان ساعات، که مدرس را از جنوب تا شمال برای شرکت در سخنرانی او کاوش می کردم، می دانستم که شانس بی نظیری دارم. اما زمان، این مرد بی رحم نامرئی، به طرز وحشیانه ای می گذشت و آن لحظه ها مانند قطره های آب از انگشتانم می افتاد.
این را جایی از بهرام بیضایی شنیدم: «ما نه تنها به لحاظ از دست دادن، بلکه از نظر کارهایی که کرده ایم، ایرانی هستیم». و آن روزها در محیطی که همه چیز گم شده بود و تمام شده بود، خاطراتی را جمع آوری می کردیم که تا نفس کشیدن همیشه با ما خواهد بود.
یک بار به نصیر تقوایی گفتم اولین بار کجا او را دیدم. وقتی با تماشای او گم شدم، نظر دوستم را گفتم. او غول سینمای ایران است که در چراغ جادو گرفتار شده است. من همیشه می خندیدم. در برابر همه منفی ها.
آخرین باری که او را آنجا دیدم؛ امامزاده طاهر پشت آن درخت در کرج، نزدیک شاملو، گلشیری و غیره است. تقوا آرام و آسوده زیر پوششی می خوابید که روی آن نوشته شده بود «هر چیزی که تجدید نمی شود فرسوده می شود». و تمدید می شد او آخرین صحنه زندگی خود را بر روی زمین تنظیم کرد. “سفید بپوش و اشک نریز.” اما اشک ها رعایت نکردند و روی لباس سفید چکیدند. صدای سنج و طبل «محسن شریفیان» و گروهش در امامزاده طاهر گفت که عظمت از بین رفته است. صدای «مرضیه» که در سالهای سخت با وفاداری و عشق در کنار استاد ایستاده بود، در گوشم به تاریخ پیوست. شعر مورد علاقه معلم را می خواند: «عاقل قوی بود».
تفاوت اولین و آخرین جلسه بیست و پنج سال خاطره و بیست و پنج سال یادگیری بود. یادگیری “نه” گفتن زمانی که همه چیز بر اساس “بله” است و تعداد بله های گفته شده و ناگفته، جهت عمل فرد را روشن می کند. تقوایی یادآور شد: نمی توان آدمی را با عملش قضاوت کرد. این فقط بخشی از داستان است. گاهی سنگانی کارهایی برای سربلندی مردم انجام نمی داد و غرور سخت بود. من فقط می دانم که کسانی می میرند که داستانی برای گفتن ندارند. او داستان های زیادی برای ما تعریف کرد. فیلم های ساخته و نساخته او، داستان های منتشر شده و منتشرنشده او گواه این مدعاست. دوران بدون تقوا، بدون شک دوران سخت تری برای فرهنگ سرزمینی است که سال هاست در حال از بین رفتن است.
223223
گردآوری شده از رسانه خبر آنلاین






ارسال پاسخ