7 نکته عجیب از زندگی فداکارترین مرد کتاب های درسی ایران

200





۱۵۶۷۰۲۷


13 دسامبر 1404 07:13

در تاریخ ایران قهرمانانی هستند که تصاویرشان بر دیوار خانه ها و محل کار نمی گنجد، اما داستان زندگی آنها آینده نسل های آینده را رقم می زند.


بهترین _ نیما نوربخش: در تاریخ ایران قهرمانانی هستند که تصاویرشان بر دیوار خانه ها و محل کار نمی گنجد، اما داستان زندگی آنها آینده نسل های آینده را رقم می زند. درست مثل شوالیه داستان ما؛ درست مثل پاییز سبز 1340; درست در یک شب سرد، زمانی که دره رودخانه کارانگو در مه مرموز پوشیده شده بود. شبی که در سکوت وحشتناکش فقط صدای باد، زوزه گرگ ها و صدای سوسو زدن فانوس مردی تنها شنیده می شد. هیچ کس نمی دانست در همان شب یکی از فرزندان نامرئی این سرزمین دست به کاری می زند که کارستان و نامش را نه تنها بر لوح های سرد افتخار، که در دل گرم مردم حک می کند. مردی ساده دل اما شجاع که ایرانیان او را «دهقان فداکار» می نامند.

1- شیربچه ای متولد کوهستان آذربایجان

داستان آن شب را زیاد شنیده‌ایم، اما داستان زندگی رضاعلی کمتر است. وی در سال 1309 در روستای «قلعه جوک» از توابع شهرستان میدان دیده به جهان گشود. دوران کودکی او مانند هزاران کودک روستایی دیگر آن سال ها بود: نه مدرسه ای بود، نه لباس گرم کافی و نه کتابی برای روشن کردن یک رویا. اما همان سال ها بود که احساس مسئولیت در او ریشه دوانید. خیلی زود مرد خانه شد. با دستان پینه بسته و دل خوش صبحش با بوی گاو و یونجه آغاز شد و شبش با صدای شغال از دور شروع شد. او مردی است که چندان تحصیلکرده نیست اما به قول خودش «دلش را به خدا داد». او نه آرزوی شهرت داشت و نه آرزوی ثروت را در سر می پروراند. تنها دغدغه اش نان حلال و راه کمال بود.

2- شبی که تاریخ عوض شد

در 22 آبان 1340 طوفان دره ها را پر کرد. رضا علی که باجناکاز را به ایستگاه آورده بود، در راه بازگشت چیزی دید که خونش سرد شد. راه آهن تبریز – تهران در مجاورت تونل هجدهم نیز زیر آوار بود. ناگهان نور عجیبی دید. نور هیولایی آهنی که از راه دور آمد و دنیا را تکان داد. نفس هایش تند بود: “اگه قطار بیاد؟” فرصتی نمانده بود: “اگر قطار بیاید چه؟” چراغ قوه کوچکش را گرفت و در سرمای شدید فریاد زد، اما صدایش در زوزه باد گم شد. ناگزیر تصمیمی گرفت که هیچ منطق دنیوی نمی توانست آن را تایید کند; لباس‌هایش را که در سرمای هولناک گرمش می‌کرد، درآورد، روی او روغن فانوس ریخت و او را آتش زد. در حالی که می دوید، تمام فشنگ های تفنگ ساچمه ای اش را به آسمان پرتاب کرد، اما گلوله ها در صدای چرخ های قطار ناپدید شدند. غول آهنی دوید و دوید و بوق خود را به صدا درآورد تا اینکه ناگهان سوت قطار و ترمزهای قطار با هم سکوت دره را شکست و سرانجام قطار متوقف شد.

90

3- فداکاری به قیمت ورشکستگی و ضرب و شتم

شهروندانی که سراسیمه بیرون رفته بودند مردی را دیدند که دستانش سوخته بود و به زبان آذربایجانی می گفت: «خدایا شکرت، خدایا شکرت…». اولش فکر کردند قراره سوار قطار بشه! پس عده ای آن را بر سر او ریختند و او را زدند، اما چون دیدند کوه در میان جمعیت فرو می ریزد، شرمنده شدند. بازرس قطار دست در جیبش کرد و 50 تومان انعام به ریزعلی داد، اما قهرمان داستان ما سرش را به آسمان بلند کرد و دعا کرد و برگشت. تنهایی تنهایی است. آن شب ریزعلی سرما خورد و در بدنش عفونت گرفت. وی پس از 15 روز بستری شدن در بیمارستان برای ادامه درمان به تبریز رفت. اما چون هزینه ها زیاد بود مجبور شد گاو و گوسفندش را بفروشد. خلاصه تمام پولش را در آن دو سه ماه خرج کرد و شروع کرد به ساختن زندگی زن و بچه اش از صفر.

4- روزنامه ملقب به دهقان فداکار

در این مورد یک خبرنگار خوش اخلاق پایتخت نام و لقب او را در تاریخ ایران ثبت کرد. روز 25 آبان 1340 روزنامه «بیلگی» خبری را در صفحه اول خود با این تیتر منتشر کرد: فداکاری یک کشاورز جان صدها مسافر را نجات داد. همین روایت در مطبوعات بود که باعث شد لقب «دهقان فداکار» بر پیشانی او حک شود و داستان فداکاری او پس از انقلاب در کتاب فارسی سوم دبستان جاودانه شود. نسل به نسل، بچه های ایرانی داستان او را می خواندند اما نمی توانستند چهره او را تشخیص دهند. زندگی ریزعلی ساده ماند. او زمین کوچکی داشت، دام هایش را می دوشید و نماز صبح می خواند. انگار تنها راز زندگیش همین شعر بود: «آزاد از هیاهوی دنیا به فکر تو مشغولم».

در حال آمدن است

5- قهرمانی که برای خود نان نمی خواهد

سالها گذشت و دیوار خانه قدیمی رضاعلی شکست. کم کم سرفه هایش شدیدتر شد. اما هیچکس برای تسکین سرفه و دردش از دولت دارو نخرید. اما گاهی کودکی که از مدرسه برمی گردد با هیجان می پرسد: عمو! آیا شما همان دهقانان وفادار هستید؟ و با نگاهی متواضع گفت: آری پسرم، خدا رحمتت کند. او هرگز از مردم و مقامات نپرسید. بدون موقعیت، بدون وضعیت قانونی، بدون آدرس. بارها گفت: من کاری نکردم، وظیفه من بود. اما طنز تلخ ماجرا از این قرار بود: مردی که در جوانی جان صدها نفر را نجات داد، در دوران پیری حتی یک نفر هم نداشت که جانش را از چنگال فقر نجات دهد. او نماد قهرمانی بود که هرگز برای خودش نان نمی خواست.

6- میراث ریزعلی خواجوی

بزرگترین میراث رضاعلی در تاریخ نویسی، «پیراهن» است که او سوزانده، «مسئولیتی» که احساس می کند و «انسانیتی» است که هرگز خاموش نکرده است. تا دهه 70 هیچکس جز اهالی روستا نمی دانست که این روستای فداکار ریزعلی خواجوی است. تا اینکه در یکی از بیمارستان های تبریز بستری شد که پزشکان به طور اتفاقی او را شناختند. داماد ریزعلی گفت: بعد از این همه سال، خادمان قطاری که هنوز به دیدارش می آمدند، همچنان از آن شب و آن دره حرف می زدند و از هیجان گریه می کردند. خلاصه مدتی گذشت تا اینکه در سال 1384 تندیس ملی فداکاری ریزعلی خواجوی را دریافت کرد. آنجا در مصاحبه ای از دهقان فداکار پرسیدند که دوست داری به مردم چه بگوییم؟ سرش را با افتخار بالا گرفت و گفت: من فقط یک خواهش دارم: به کشورت خدمت کن.

825014_816

7- مرگ خاموش یک قهرمان رها شده

ریزعلی خواجوی در دسامبر 2017 در سن 86 سالگی دار فانی را وداع گفت.خبر درگذشت وی به زودی منتشر شد اما ایران برای احترام به او لحظه ای مکث کرد. درست مثل آن شب که جلوی قطار ایستاده بود. همه از روزنامه نگاران گرفته تا برخی از مسافران سابق آن قطار به مراسم تشییع او آمدند. تشییع جنازه او در زادگاهش، در جوار امامزاده اسماعیل، بدون هیاهو، بدون هیچ گونه تظاهر و بدون چراغ قوه تشییع شد. اما مردم میانه به یاد صاحب مهم ترین فانوس دریایی تاریخ ایران فانوس روشن کردند. چه می شود اگر در جایی از دنیا همان فانوس دریایی قدیمی هنوز در میان طوفان ها می سوزد. نوری کوچک اما جاودانه که به ما یادآوری می کند که مهر انسان بر فولاد جهان چیره شده است. او که در یک پاییز سرد قطاری را نجات داد، سرانجام در پاییز سردی از قطار زندگی پیاده شد و به خاطره ها پیوست.


عمو

دکتر امین جعفری

دکتر حمیدرضا حسنانی_f4desktop

دکتر محمد لاجوردی (ثبت نام رایگان جراح پلاستیک بینی) - بنر رومیزی F3

نداف کرمانی






دکتر داورنیا - تصادفی چسبنده











به گزارش رسانه انتخابتو